شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! ـ
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد... ـ
آهای، آقا پسر! ـ
گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی ام وسر پناه بی کسی ام بود.
طوفان تو آن را از من گرفت کجای دنیای تو را گرفته بودم؟؟؟
خدا گفت:ماری در کمین لانه ات بود و تو در خواب بودی ، باد را گفتم لانه ات را
واژگون کند و تو از کمین مار پر گشودی . چه بسیار بلاها که از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنی ام برخواستی.
در راه از کنار گلزاری زیبا عبور میکردم،ایستادم و نگاهم را به گلهای زیبا دوختم به هر
گل که مینگریستم چهره او برایم تجسم میشد با ذوق و شوق به گلزار رفتم و
زیباترین گلها را انتخاب کردم یکی یکی از ساقه جدا میکردم و با وجود زخمی شدن
انگشتانم با خار گلها لبخندی نثار آنها میکردم و به آرامی خارها را از شاخه جدا
میکردم.
دسته گل را به سینه میفشردم ودر ذهنم تقدیم گلها را به او تمرین میکردم.
به او که رسیدم دسته گل را با یک دنیا عشق و محبت به او دادم دسته گل را گرفت و با جیغی آن را زمین انداخت!!!!!!
نگاهی غضب آلود به من کرد و گفت:همین میخواستی انگشتم را زخم کنی؟
نگاهی به دسته گل انداختم :فقط یک خار روی آن باقی مانده بود که من ندیده بودمش به او نگاه کردم ولی او رفته بود......
صفحه قبل 1 صفحه بعد